یک روزصبح که از خواب بیدار شدم وقتی به داخل حیاط رفتم جوجه کلاغی را دیدم که داخل حیا ط است تا صبح انرا درقفس نگه داشتم ولی صبح زود با سرو صدای مامان وبابای او بیدار شدم که حیاط خانه را روی سرشان گذاشته بودند من وبابا رفتیم جوجه را از قفس ازاد کردیم ولی انها نتوانستند او را با خود ببرند . تاعصر او داخل حیاط اب دونه میخورد وقتی که بابام رقت که او رابگیره وبه بلای پشت بام ببرد ناگهان به داخل خونه امد ورفت زیر تختم قایم شد .ومنهم که خیلی ترسیده بودم انقدر حیغ زدم که همه خبر دار شدند در ان لحظه بابام انو گرفت وبیرون روی دیوار حیاط گذاشت وپدرومادر او با خوشحالی تمام اورابرذند ومنهم از انروز ...